سلام پسر خوشگل و خوش تیپ و خوش قلبم
امروز مصادف با تولد دایی حامد ، جشن عروسی مهسا جان (دختر دخترخاله ی مامان جون ) بود ، جالبه که خواهر بزرگ مهسا (میترا جان) هم جشن عروسی اش مصادف با جشن تولد شما بود !
قبل از عید سر بابایی خیلی شلوغه و اصلا وقت و مرخصی نداره خصوصا بعد از ظهر ها ، منم که مشغول خونه تکونی لاک پشتی هستم ، چون با سرعت دو برابر من ! شما گل پسری در حال ریخت و پاشی و همه جا رو سه بار و حتی بیشتر مرتب و تمیز میکنم !!
رفتن به عروسی منتفی شد ولی بابایی اصرار داشت که حتما بریم جشن و بالاخره روز عروسی مامان جون یهویی گفت حاضر بشیم با آژانس بریم ( مامان جون خیلی مقید هستن که به مراسمات برن حتما )
چون چند روزه تا دیر وقت کار میکنم و شما هم ساعت 9 یا 10 شب می خوابی و صبح زود بیدار میشی و بیدارم میکنی ، بخاطر بی خوابی بیشتر اذیت میشم طوریکه تو تالار دلم می خواست بخوابم از بس بدن و چشام خسته بود ...
از بس بخاطر نبود بابایی و خستگی و موندن کارهایم ، بی حال بودم که حس رقصیدن هم نداشتم
عجله ای آرایشگاه رفتم و شینیون بافت و ساده بستم که همه عاشقش شدن خصوصا که بابایی شب که خونه رسید از دیدن چهر ه ام با اون مدل مو دلش ضعف رفت و خیلی پسندید ..
مامان جون هم که وضعیتش بدتر از من بود
، از بس که بخاطر خوندن قرآن و نماز شب و.. به خودش بی خوابی میده ..
خلاصه با آژانس که دست فرمانشون هم عالیه و برای کار پروژه پایان نامه ام اکثرا با مریم خانوم رفت و آمد میکردم، 70 دقیقه ای به مراغه رسیدیم..
الهی که عروس خانوم خوشگل و همسرش خوشبخت بشن
تا برسیم حسابی خوابیدی و هم از خواب بیدار شدی هم یهو وارد تالار شدی و کپ کردی هی فکت رو تکون میدی و چشاتو گرد کردی ..
مثل مجسمه بی حرکت ایستادی ..
ما که رسیدیم رقص نور بود ..
هنوز یخت باز نشده پسر با حیام.. سر میز دیدم به روبرو نگاه میکنی و میخندی که دیدم شیوا روبروم نشسته ، یا بغل مامان جون بودی یا بغل و کنار شیوا تو میز جلویی بودی ، موقع برگشت هم نمی تونستی از شیوا دل بکنی ..
همه نگاهت میکردن و از لحظه ی ورودت به تالار کلی خاطر خواه پیدا کردی ..
الهی داماد و خوشبخت بشی فندق خان..
الهی سفید بخت و عاقبت بخیر بشی فندق خوشمزه ام..
کنار مامان جون روی سن چه ژستی هم گرفتی ..
دختر خاله های مامان جون خیلی مهربونن ، دختر خاله رومینا کلی ازت تعریف کرده و میگفت همسایه هایش (که تو مراسم بودن) بهش گفتن که اونا چقدر خوشگلن ، پسرش چه خوشگل و دوست داشتنی هست تو رو خدا بهشون بگو خونه رسیدن اسپند دود کنن حتما
واقعا بعضی وقتا که میبینم نسل آدمهای مهربون و دل پاک منقرض نشده !! قلبا خوشحال میشم و خدا رو شکر میکنم
خاله فاطی عاشق این عکست شده ..
قربونت برم 3 روزه بخاطر تبخال و آفت دهان .. اشتهات کم شده و لاغر شدی ، بمیرم الهی
ساعت حدود 8و نیم خونمون رسیدیم و سر راه مامان پیاده شد و کیک سفارشی تولد دایی حامد رو گرفت تا شب ، تولدش رو جشن بگیریم..
سهندجان،مهرخدا،عمرمامان،روح بابا......
ما را در سایت سهندجان،مهرخدا،عمرمامان،روح بابا... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : isahandrostamzadee بازدید : 258 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت: 0:57